بردیا جونمبردیا جونم، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

قوقوووووولی

بردیا و گلها

عمه پگاه و مامان فرشته  اینا چهارشنبه رفتن ویلا به ما هم زنگ زدن که ٥شنبه رو مرخصی بگیریم باهم بریم ،ولی من مرخصی نداشتم و بردیا هم برای جشن مهد تمرین داشت نتونستیم بریم ....٥شنبه بعداز ظهر پیمان زودتر اومد و رفتیم .....وقتی از شهر خارج شدیم و نزدیکهای ویلا هوا خیلی خنک و تمیز شد،بوی گل هم همه جا رو پر کرده بود و نسیم خوبی میومد، خورشید هم آروم آروم داشت غروب میکرد.....وای چه هوای خوبی ، چه منظره ای قشنگی..... دم در ویلا  ارشک کوچولو منتظرمون بود،به محض رسیدن شروع کردن  شیطونی و بدو بدو ....                   ...
28 خرداد 1391

بردیا و پاکان توپولو

 چند روز تعطیلی خردادُ خاله پری و بچه ها    آومدن کرمانشاه ، وروجکها خیلی خوشحال بودن ،همدیگه رو بغل میکردن و میبوسیدن  .... من و خاله پری هم ذوق میکردیم اون چند روز رو همش با هم بودن ....یک روز که پاکان رفته بود خونه مامان بزرگش بردیاجونم   بی قراری میکرد، از اون طرف هم پاکان همش بهانه بردیا رو میگرفته که خاله پری شب برگشت خونه مامانی و دوباره شروع کردن به شیطونی   دوشنبه همه با هم رفتیم بیستون،یه جای سر سبز زیبا.... توی اون پارک کلی بدو بدو ،آب بازی ،بادکنک بازی کردن البته بردیا جونم  چند تا بادکنک ترکوند   عصر خاله پرینا رفتن ت...
25 خرداد 1391

روز پدر مبارک

دلم برای کسی تنگ است که بامهربانی بی پایانش مرا در عشقش غرق می کرد.... دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد... دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد... دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد... دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش راحسرت میکشد... دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد... دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست... دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است... دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگی ام ست... دلم برای کسی تنگ است .............   پدر عزیزم   از تو آموختم چگونه سبکبال زندگی کن...
22 خرداد 1391

بردیا در 33 ماهگی

قوقولی جونم  در آستانه سه سالگی بیشتر کارهای شخصی شو خودش انجام میده مثل  بازکردن دکمه و پوشیدن لباس هاش،پوشیدن و درآوردن کفش البته تابستونی،کارهای دستشوی رو تقریبا خودش انجام میده،غذاشو خودش میخوره ،شبها بدون دردسر با یک لالایی زیبایی مادرانه  میخوابه....خلاصه پسرم آقا شده عدد ها رو فارسی تا ١٠ و انگلیسی تا ٥ بلده رنگهای آبی ،قرمز،سفید ،سبز،صورتی طوسی ،سیاه ،زرد ،نارنجی ...... رو می شناسه    ماشینها رو به اسم صاحبش بلده مثلا تمام مزدا ها ماشین بابا و همه ال٩٠های قرمز ماشین دائی سعید هستن ......    شعر یه توپ دارم ،عمو زنجیر ب...
7 خرداد 1391

بردیا در مهد کودک

روزی که همیشه ازش می ترسیدم رسید روزی که بردیاجونم بره مهدکودک روز اول مهد16 اردیبهشت رو مرخصی گرفتم  ساعت9:30 آماده شدیم با بردیا بریم مهد که دائی سعید جون زحمت کشید مارو رسوند (تمام مدارک شو قبلا آماده کرده و تحویل مهد داده بودم) برای بردیا جونم جالب بود، همیشه میگفت دوست دارم برم مدرسه اولش کمی ذوق کرد بعد که من میخواستم بیام شروع کرد به گریه کردن مربیش نرگس جون حواسشو با استخر توپ پرت کرد منم سریع اومدم بیرون یه سر رفتم بانک کمی از کارامو انجام دادم،ولی همش اضطراب داشتم ساعت 12:30 رفتم دنبالش برگشتیم خونه ..اون 2 ساعت که بردیا مهد بود برای من 20 ساعت گذشت هرچند که از بابت بردیا خیالم راحت بود که بچه ...
7 خرداد 1391

بردیا و آخر هفته

هر هفته روزهای ٥شنبه همه با هم میریم سر خاک بابایی (به قول بردیا خونه بابایی)وقتی بابایی فوت کردن بردیا یکسال و سه ماه داشت به بابایی خیلی وابسته بود،بابایی هم خیلی بردیا رو دوست داشت اگه چند روز بردیا رو نمیدید زنگ میزد که بردیا رو بیار ببینم یا میومد دونبالمون که بریم خونشون .الانم اگه یک هفته سر خاک نریم بابایی میاد خواب خودم یا اطرافیان که دلم برای بردیا تنگ شده بیار ببینمش.حیف که بابایی خیلی زود رفت و همه ما رو تنها گذاشت اما همه ما  درتمام لحظات به یادش هستیم بابایی جون روحت شاد......    بردیا با صدای بلند داره صلوات میفرسته....   برای عوض کردن روح...
2 خرداد 1391
1